فکیف افسر هذا الشعور الذی یعترینی صباح مساء
چگونه این احساس را که صبح و شب مرا در برگرفته بیان کنم
نه نزار این شعر رو برا من گفته و نه جایی که دیدمش، ولی من این شعر رو به عنوان هدیه برداشتمش :)
فکیف افسر هذا الشعور الذی یعترینی صباح مساء
چگونه این احساس را که صبح و شب مرا در برگرفته بیان کنم
نه نزار این شعر رو برا من گفته و نه جایی که دیدمش، ولی من این شعر رو به عنوان هدیه برداشتمش :)
با من سخن سرکن ای ساکت پرفسانه
آئینهٔ بیکرانه.
مهدی اخوان ثالث
AGLA GOZBEBEGIM
گریه کن چشم من
Güneşede heves dölü bana ne bundan
در طلوع خورشید نشاط و شادابی است اما چه تفاوتی به حال من میکنه؟
Bak ben yine yetık ziyan kederlerdeğim
بنگر که من بازهم در غم و اندوه فراوان به سر می برم
Sevdim sevdim sevilmedim gülemedim ben
دوستی و محبت کردم اما هیچگاه مورد محبت قرار نگرفتم
Şimdi aslim nerelerde ben neredeğim
اکنون لیلی من کجاهاست و من کجا هستم؟
Ağla ağla gözbebeğim
گریه کن ، گریه کن ای چشم من
Ağlamaya döymadin sen
تو از گریستن سیر نشدی
Oda gitsin sen tükenme
این هم میگذره ، تو ضعف نشان مده
Zaten mütlü olmadin sen
اساسا" تو خوشبخت نشدی
Gün derdine ağıt oldum sana ne bundan
به درد روزگار دچار شدم اما چه فرقی برای تو داره؟
Sen şuphesiz sorumlusun yine yarinda
تو در فردای روزگار بی شک پاسخگو خواهی بود
Ne anadan güldün nede o zalim yardan
نه در آغوش مادر خوشی دیدی و نه در کنار آن یار ظالم
Sen küçüksün derdin büyük koca dünyada
تو کوچکی اما درد بزرگی داری در این دنیای عظیم
Ağla ağla gözbebeğim
گریه کن ، گریه کن ای چشم من
Ağlamaya döymadin sen
تو از گریستن سیر نشدی
Oda gitsin sen tükenme
این هم میگذره ، تو ضعف نشان مده
Zaten mütlü olmadin sen
اساسا" تو خوشبخت نشدی
خلقی زبان به دعوی عشقش نهادهاند ای من غلام آنکه دلش با زبان یکیست
موجت کجاست تا به شکنهای کاکلش
عطری ز خاک و خانهٔ خود جستجو کنم
موجت کجاست تا که پیامی به صدقِ دل
بر ساکنان ساحلِ دیگر
همراه او کنم:
کاینجا غریب مانده پراکنده خاطریست
دلبستهٔ شما و به امّید هیچکس!
دریا! متاب روی
با من سخن بگوی
تو مادر منی، به مَحَبّت مرا ببوی
گرد غریبی از سر و رخسار من بشوی
دریا! مرا دوباره بگیر و بکن ز جای
بگذار همچو موج
بار دیگر ز دامن تو سر برآورم
در تندخیر حادثه فانوس برکشم
دستی به دادخواهی دلها درآوردم
دریا! ممان مرا و مخواهم چنین عبث!
بخشی از شعر از این سوی با خزر - سیاوش کسرایی
دلم گرفته همچو ابرهای باردار تو که با تو گفتگو مراست به کوهپایهها کسی نمانده تا غمی به پیش او برم به من بگو که آشیانه عقابها کجاست به تنگ در نشستم به چند؟ شب برهنه، بیستاره ماند نگاه و دست ما تهی
سکوت سوخت ریشههای حرف سبز گشته را
بگو بگو که گاه گفتن تو در رسید تو با زبان شعلهریز واژههای سنگیات بگو که سختتر شبی است که سردتر شبی است از شبان دیرپای ما بگو، دهان ز گفت و گو مبند! بخشی از شعر با دماوند خاموش - سیاوش کسرایی
باران! تو را سزد
کاندر گذار عشق دو عاشق
در راه برگ پوش
حرف نگفته باشی و نجوای همدلی!
باران! تو را سزد
کز من ملال دوری یک دوست کم کنی!
بخشی از شعر باران نمیتواند - سیاوش کسرایی
و اگر به تو “تو” میگویم به دل نگیر
من به تمام آنهایی که دوست میدارم شان “تو” میگویم
حتی اگر فقط یک بار دیده باشم شان
من به تمام عاشقان “تو” میگویم
حتی اگر نشناسم شان
بخشی از شعر باربارا اثر ژاک پرهوِر و ترجمه نوید نادری
کاملش اینجا هست
یه ترجمه هم از یغماگلرویی هست که اونم لینکش اینه.
یه سری هم براش ساختن که من این رو بیشتر دوست داشتم.