گزارش به خاک یونان - نیکوس کازانتزاکیس - ص ۱۵۷
مورچه گفت: «این منم که گم میشوم. بس که کوچکم. بس که ناچیز. بس که خرد. نقطهای که بود و نبودش را کسی نمیفهمد.»
خدا گفت: «اما نقطه سرآغاز هر خطیست.»
مورچه زیر دانهی گندمش گم شد و گفت: « من اما سرآغاز هیچم و ریزم و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد.»
خدا گفت: «چشمی که سزاوار دیدن است میبیند. چشمهای من همیشه بیناست.»
مورچه این را میدانست. اما شوق گفتوگو داشت.
پس دوباره گفت: «زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم. نبودم را غمی نیست.»
خدا گفت: «اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانهی کوچک گندم را دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست، در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.»
بالهایت را کجا جا گذاشتی؟ - عرفان نظرآهاری - ص ۱۸ و ص ۱۹
«انگار از من میخواست حرفهایش را به معنای دقیق کلمه نگیرم. چون اگر این کار را می کردم، این حرفها شکلی زمخت و قطعی به خود میگرفتند. و بدل به اجسامی صلب و سرد میشدند. کلماتش، بیگانه با احساسات واقعی او، ... میبودند، و او نمی خواست که چنین شود.»
کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم - اسلاونکا دراکولیچ - ص ۱۶۹
«خودش اکنون چیزی نمینویسد و فقط گفتهاست برایت بنویسم که آنقدر با تو حرف دارد، آنقدر با تو حرف دارد، که دستش اکنون به سوی قلم دراز نمیشود. آخر در چند سطر که چیزی نمیتوان نوشت ...»
جنایت و مکافات - فئودور داستایفسکی - ص ۷۱
«آه که چه ریشهدار است دوستی، پیوند دلها، عادت، صمیمیت!»
اعترافات - ژان ژاک روسو - ص ۶۸۹
«بیش از آن دوستش داشتم که بخواهم تصاحبش کنم.»
اعترافات - ژان ژاک روسو - ص ۵۲۹
«همیشه گفته و همیشه احساس کردهام که لذت واقعی در وصف نمی گنجد.»
اعترافات - ژان ژاک روسو - ص ۴۲۶