بی مقدمه بگم، من سال ها شعر خوندم، بهتر بگم با شعر زندگی کردم و می کنم. راستش اون اوایل از کمتر شعری لذت میبردم خیام می خوندم و باباطاهر، بعدها مثنوی می خوندم و فکر می کردم از مولوی شاعرتر نداریم بعدش عاشق سعدی شدم ولی هنوز با حافظ جور نبودم، شعر نو که دیگه هیچی. بچه بودم. یادمه یه بار خیلی حق به جانب داشتم به نیما بد و بیراه میگفتم که این چه رسمی بود که اورد تو شعر، اصلا زیر بار این که شعر نو هم شعره نمی‌رفتم. حالا عاشق فریدونم و اخوان. اسم چند تا شاعر اوردم یه وقت خیال نشه بقیه رو کمتر دوست دارم وگرنه کیه من اندازه شهریار یا خواجو دوست داشته باشم. بگذریم وگرنه باید تا فردا اسم ببرم ولی نه هنوز از محمود درویش نگفتم. خوب حالا گفتم برم سر اصل مطلب مثلا قرار بود بی مقدمه بگم. 


چند روز پیش متنی در وبلاگ دوستی خوندم که این بخشی از اونه: « پشت پنجره باران می بارد. هی آسمان برق میزند و برقش توی اتاق میفتد، بعد دادش بلند می شود و می غرد. » خواستم یه جا شهادت داده باشم که این عبارت شعره و کسی که کلمات رو این چنین لمس کرده و کنار هم قرار داده بی شک شاعر.

اون شاعره و این بخشی از یک شاه بیت

بعد دادش بلند می شود و می غرد