۸ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

جای نظر حق به پاکی سزاوارتر از جای نظر خلق

‏و گفت: باطن جای نظر حق است و ظاهر جای نظر خلق، جای نظر حق به پاکی سزاوارتر از جای نظر خلق.


عطار - تذکره_الاولیا - ذکر ابن عطا

  • محمد صادق
  • شنبه ۲۶ آبان ۹۷

احساس خوشبختی

کتاب «جنگ چهره‌ی زنانه ندارد» رو که می‌خوندم دو جا کلمه «خوشبختی» چشمم رو گرفت، توضیحی به ذهنم نمی‌رسه که بنویسم، اینجا اون دو روایت رو می نویسم اگه خواستین بخونین. چند پست قبل کمی راجب این کتاب توضیح دادم، اگه اونو نخوندین این رو در نظر داشته باشین که روایت‌های مختلف این کتاب از آدم‌های مختلف هست و این دو روایت هم طبیعتا از یه آدم نیست.

روایت اول صفحه ۳۵:
«اطراف استالین‌گراد اون قدر کشته کنار هم افتاده بود که اسب‌ها دیگه ترس‌شون ریخت. آخه معمولا اسب‌ها از جسد می‌ترسن. اسب هیچ وقت از روی مُرده رد نمی‌شه. اجساد کشته‌هامون رو جمع کردیم، اما اجساد آلمانی‌ها همه جا افتاده بودن. یخ زده بودن... من راننده بودم، مسئول حمل جعبه‌های مهمات، صدای ترکیدن جمجمه‌های اجساد رو زیر چرخ‌هام می‌شنیدم... استخونا... احساس خوشبختی می‌کردم...»

روایت دوم صفحه ۱۰۷:
«نمی‌گم که این اتفاق کجا افتاد... تو چه منطقه‌ای ... یه بار چیزی حدود دویست‌تا مجروح تو انبار بودن و من هم دست‌تنها.  مجروحا رو مستقیم از میدون عملیات می‌آوردن، تعدادشون خیلی زیاد بود، تو یه روستایی بودیم... خب، حتی یادم نمی‌آد چند سال از این ماجرا گذشته... یادم می‌آد که چهار روز نخوابیدم، حتی ننشستم، هر کدوم‌شون ازم خواهش می‌کردن "خواهر! خانم پرستار! کمکم کن، پرستار مهربون!" من از بالاسر یکی می‌رفتم بالاسر دیگری، یه بار پام به چیزی گیر کرد و افتادم، تو همون حال خوابم برد. با صدای فریادی بیدار شدم، فرمانده‌مون بود، یه سروان جوون که اون هم مجروح شده بود، روی پهلوی سالمش بلند شد و داد زد "ساکت! خفه شید، دستور میدم!" اون فهمیده بود که من نا ندارم و همه چپ و راست صدام می‌کنن. "پرستار! خانم پرستار!" من بلند شدم و دویدم بیرون، نمی‌دونم کجا، ولی رفتم بیرون. و مثل اولین باری که اومدم جبهه زدم زیر گریه.
خب... هیچ وقت نمی‌تونی قلبت رو پیش بینی بکنی. زمستون از کنار یگان ما سربازای آلمانی‌ای رو که اسیر شده بودن، عبور می‌دادن. یخ زده بودن همه‌شون، روی سرشون پتو‌های پاره پوره بود و شنل‌های سوخته رو دوش‌شون. چنان سرمایی بود که پرنده‌ها موقع پرواز یخ می‌زدن و می افتادن. تو این ستون اسرا یه سرباز بود... یه پسربچه... اشک روی گونه‌هاش یخ زده بود... من داشتم گاری نون رو به غذاخوری می‌بردم. اون چشم از گاری برنمی‌داشت، متوجه من نشده بود، اصلا منو نمی‌دید، چشمش فقط گاری رو دنبال می‌کرد. نون... نون... من یه تیکه نون جدا کردم و بهش دادم. برمی‌داشت... برمی‌داشت و باور نمی‌کرد. باور نمی‌کرد... باور نمی‌کرد!
من خوشبخت بودم... خوشبخت بودم از اینکه نمی‌تونستم متنفر باشم. از خودم تعجب کردم...»
  • محمد صادق
  • جمعه ۲۵ آبان ۹۷

غم دل با تو بگویم

بنشین تا به تو گویم زینب
غم دل با تو بگویم زینب

بعد من قافله سالار تویی؛ خواهر من
دختر حیدر کرار تویی؛ خواهر من




این نوحه حسین فخری حقیقتا دل نشین هست اما چیزی که می خواستم بگم دلنشین بودنش نبود. بیت اولش بود و خواهرمن‌ها و خواهرم‌های بیت های بعدی. 

خوب به اینجای متن که رسیدم دیگه کلمات جاری نمیشن، نمی دونم وقتی کلمات یاری نمی کنن چطوری میشه احساسی رو منتقل کرد. گوش بدین و یادتون باشه به خواهرمن‌ها و خواهرم ها گفتنش توجه کنید شاید همون حسی که به من میده به شما هم داد.
  • محمد صادق
  • جمعه ۲۵ آبان ۹۷

جنگ و مادر

فکر می‌کنم همگی تا اندازه خوبی با کلمه، مفهوم و احساس «مادر» آشنایی داشته باشیم ولی نسبت به «جنگ» اوضاع کمی فرق می‌کنه. برا همین هست که فکر می‌کنم نوشتن این پست بیهوده نیست و شاید خواندنش هم 

شاید کتاب «جنگ چهره‌ی زنانه ندارد» رو خونده باشین یا اسمش رو شنیده باشین، این کتاب از روایت هایی تشکیل شده که سوتلانا الکسیویچ مستندنگار بلاروس از مصاحبه با زنانی که در ارتش اتحاد جماهیر شوروی در جنگ جهانی دوم جنگیدین، گرد اورده. خیلی نمی خوام راجب کتاب و نویسنده اش حرف بزنم صرفا می خواستم این نکته رو اشاره کنم که روایت های داخل کتاب مستند هستند و زاده تخیل نویسنده نیست و البته سوتلانا الکسیویچ اولین نویسنده ای هست که به خاطر نوشته هاش در سبک مستندنگاری جایزه ادبی نوبل رو گرفته.

اما چیزی که می خواستم به اشتراک بذارم چهار روایت کوتاه و دردناک از بین صدها روایت داخل این کتاب هست و فصل مشترکشون «مادر» هست. خیلی توضیح نمیدم چون حرفی برا گفتن ندارم. بریم سراغ روایت ها

روایت اول - صفحه‌ی ۳۴
«یکی ما رو لو داد... آلمانی‌ها فهمیدن که کمین پارتیزانا کجاست. جنگ و راه‌های ورودی به اون رو از همه طرف زیر نظر گرفتن. ما بین بیشه‌های وحشی قایم شده بودیم. باتلاق‌ها ما رو نجات می‌دادن، دشمن وارد باتلاق نمی‌شد. گیر می‌کرد و زمین‌گیر می‌شد. باتلاق، هم ماشین‌آلات، هم نیروها رو قورت می‌داد. چند روز، حتا گاهی اوقات هفته‌ها ما تا زیر گلو تو آب فرو می‌رفتیم. یه بی‌سیم‌چی زن با ما بود، اخیرا زایمان کرده بود. کودک گرسنه بود... شیر می‌خواست... اما مادر خودش هم گرسنه بود، شیر نبود و نوزاد گریه می‌کرد. دشمن نزدیک بود... با سگ‌ها... اگه سگ‌ها صدایی می‌شنیدن، همه‌مون می‌مردیم. گروه‌‌مون حدود سی نفر بود... می‌فهمید؟
بالاخره تصمیم گرفتیم... هیچ کس جرئت نکرد دستور فرمانده رو منتقل کنه، اما مادر خودش قضیه رو حدس زد. قنداق نوزاد رو تو آب فرو برد و مدت زیادی همون جا نگه داشت... نوزاد دیگه گریه نمی‌کرد... هیچ صدایی نمی‌اومد... ما نمی‌تونستیم سرمون رو بالا بگیریم. نه می‌تونستیم تو چشمای مادر نگاه کنیم، نه تو چشمای همدیگه...»

روایت دوم - ص ۳۷
«صبح بود که نیروهای دشمن ده‌مون رو آتیش زدن... فقط کسایی که تونستن به جنگل فرار کنن، نجات پیدا کردن. مردم با دست خالی فرار کردن، حتی یه لقمه نون همراه‌شون نبردن. بدون تخم مرغ، بدون یه چیکه روغن حیوانی، نصفه‌شب خاله ناستیا، همسایه‌مون، دخترش رو می‌زد چون دخترش همه‌ش گریه می کرد. خاله ناستیا پنج تا بچه‌ش رو همراهش آورده بود. یولچکا که دوست من بود از همه ضعیف‌تر بود. همیشه مریض بود... چهارتا پسر هم داشت که خیلی کوچولو بودن و همه‌ش می گفتن گشنه‌مونه. خاله ناستیای بیچاره داشت دیونه می‌شد. همون شب من صدای یولچکا رو شنیدم... میگفت"مامان‌جون، منو تو آب ننداز. دیگه تکرار نمی‌کنم... دیگه ازت غذا نمی‌خوام. نمی‌خوام..." صبح روز بعد دیگه یولچکا رو ندیدم... هیچ کس نتونست پیداش کنه... خاله ناستیا... وقتی به ده برگشتیم همه چی زغال شده بود... کل روستا سوخته بود... خاله ناستیا خودش رو از درخت سیب باغ‌شون حلق‌آویز کرد. بچه‌های کوچولو کنارش ایستاده بودن و ازش غذا می‌خواستن...»

روایت سوم - ص ۸۳
«بعد از این هر جایی که می‌فرستادنم، اصلا نمی‌ترسیدم. بچه‌م خیلی کوچیک بود، وقتی سه‌ماهه بود با خودم می‌بردمش ماموریت. فرمانده منو می‌فرستاد، اما خودش حالش بد می‌شد، گریه می‌کرد... داروها، باند استریل و سرم رو با خودم از شهر می‌آوردم... بین پاها و دستاش می‌ذاشتم، توی قنداق می‌پیچوندم و می‌آوردم. تو جنگل وضع مجروحا وخیم بود، در حال مرگ بودن. باید این کار رو می کردم. باید! هیچ کس دیگه‌ای از پس این کار برنمی‌اومد، فقط من بودم که می تونستم از چنگ‌شون عبور کنم. با بچه‌ی توی بغلم. بچه‌ای که تو قنداق بود...
حالا حتی اعتراف کردن برام وحشتناکه... خیلی سخته! برای اینکه که بچه تبش بالا بره و گریه کنه، بدنش رو با نمک ماساژ می‌دادم. تنش کاملا سرخ می‌شد، پر از جوش، این جوش‌ها وقتی از پوستش بیرون می‌زد، داد بچه می‌رفت هوا. دم پست بازرسی متوقفم می‌کنن؛ "تیف، پان... تیف..." هُلم می‌دن تا زودتر از اونجا خارج شم. بله، هم به بدنش نمک می‌مالوندم و هم سیر تو قنداقش می‌ذاشتم. درحالی که بچه خیلی کوچولو بود، من بهش از سینه‌م شیر می‌دادم.
وقتی از پست بازرسی در می‌شدم، وارد جنگل می‌شدم، تمام صورتم از گریه خیس بود. داد می‌زدم و ناله می‌کردم. دلم برای بچه‌م می‌سوخت. اما بعد از یکی دو روز دوباره با بچه می‌رفتم ماموریت...»

روایت چهارم - ص ۲۹۲
«ما تو جاده یه زنی رو پیدا کردیم که از حال رفته بود. نمی‌تونست راه بره، روی زمین می‌خزید و فکر می‌کرد مُرده. حس می‌کرد خون تو بدنش جریان داره، اما فکر می‌کرده دیگه رفته اون دنیا. وقتی ما تکونش دادیم، تا حدودی به هوش اومد، حرف زد... برامون تعریف کرد که فاشیست‌ها اونا رو تیربارون کردن، سپیده‌دم اون و پنج تا بچه‌ش رو بردن تا تیربارون کنن. تا به انبار برسن، بچه‌هاش رو یکی پس از دیگری کشتن. تیراندازی می کردن و خوشحال بودن، می‌خندیدن... فقط آخری مونده بود، یه نوزاد، یه نوزاد پسر. فاشیسته بهش می‌گه "بچه رو بنداز، تیر بارونش کنم." مادر بچه رو جوری پرت کرد تا بچه بمیره... بچه‌ی خودش... اما نمی‌خواست که آلمانیه بهش تیراندازی کنه. دوست نداشت این بچه‌ش به دست آلمانی‌ها کشته بشه... می‌گفت دیگه نمی خواد زندگی کنه، دیگه نمی‌تونه زنده بمونه، فقط می خواد بمیره و بره اون‌جا... نمی‌خواد این‌جا...»
  • محمد صادق
  • چهارشنبه ۲۳ آبان ۹۷

من کبریت بیاورم ترا، جهودی من آرزو مبر

چناکه گفت یکی را که خواجه تو جهودی؟ گفت: نی فقیهم. گفت: کاشکی جهود بودئی. گفت: چرا؟ گفت: مرا کبریت می باید، - آنجا عادت بود که جهودان پگاه بیرون نه آیند از خوف ایذای مسلمانان که ثواب دارند ایذای ایشان را، و کبریت ایشان فروشند و جنس کبریت - گفت: مرا از بهر این جهود می خواهی؟ گفت: آری. گفت: ای خواجه، من کبریت بیاورم ترا، جهودی من آرزو مبر، من همان کار می کنم!

مقالات شمس تبریزی - صفحهء ۱۴۲

  • محمد صادق
  • دوشنبه ۲۱ آبان ۹۷

بسی تفاوت است از زبان راست کردن تا دل

وقتی نماز شام حسن به در صومعه‌ی او بگذشت و قامت نماز شام گفته بود و در نماز ایستاده. حسن در آمد. حبیب الحمد را الهمد می خواند. گفت: نماز در پی او درست نیست.
بدو اقتدا نکرد و خود بانگ نماز بگزارد. چون شب در آمد بخفت. حق را تبارک و تعالی به خواب دید. گفت: ای بار خدای رضای تو در چه چیز است.
گفت: یا حسن! رضای من دریافته بودی، قدرش ندانستی.
گفت: بار خدایا! آن چه بود؟
گفت: اگر تو نماز کردی از پس حبیب رضای ما دریافته بودی و این نماز بهتر از جمله نماز عمر تو خواست بود. اما تو را سقم عبارت از صحت نیت بازداشت. بسی تفاوت است از زبان راست کردن تا دل.

تذکرة الاولیاء - عطار نیشابوری - ذکر حبیب عجمی
  • محمد صادق
  • يكشنبه ۲۰ آبان ۹۷

دلم تنگه، برای جهانم، برای بهارم

مانیتور لپتاپم از کار افتاده بود، برا تعمیرش امروز رفتم بازار رضا، چند ساعتی باید منتظر می موندم تا کار تعمیرش تموم بشه، تو این فاصله رفتم مرکز تبادل کتاب که دقیقا رو به روی بازار رضا هست. بین کتابا چشمم به «شکوه قصیده» افتاد، برش داشتم و اولین قصیده اش اینطوری شروع میشد

جهان از خلد گویی مایه گیرد چون بهار آید
به چشم از دور هر دشتی بساط پرنگار آید

بلای خیری و درد شقایق را پزشک آید
غم نسرین و گُرم یاسمن را غمگسار آید

بر آرد گل سر از گلزار و زندان بشکند لاله
بیفتد شنبلید از بار و آذرگون به بار آید

قصیده اول کتاب بود از لامعی گرگانی. مصراع اول رو که دیدم یاد بهار و جهان افتادم و همین کافی بود تا غم و اعصاب خوردی خرابی لپتاپم یادم بره. کاش دنیا پر از جهان و بهار بود. کاش ایران جای موندن بود. دلم براشون تنگ میشه. راستش از الان تنگ شده. امان از این اپلای
  • محمد صادق
  • شنبه ۱۹ آبان ۹۷

آری، همهٔ زمین یکسرش را گرفته بود و من یکسرش را تا سرانجام من غالب شدم.

مدت هاس که دنبال کتابیم که نمی دونم اسمش چیه، راستش حتی دقیق نمی دونم چیه ولی خوب حتما کتابی باید باشه. سه شنبه به هوای پیدا کردنش رفتم کتابخونه دانشگاه، چیزی که می خواستم نشد ولی یه کتاب شاید اندکی نزدیک بهش گیرم اومد. «صور خیال در شعر فارسی» نوشته استاد شفیعی کدکنی.
کمی خوندم به قدری که ذهن و دلم رو به خودش مشغول کرده، انگار که گوهری پیدا کرده باشم دلم می‌خواد به همه نشونش بدم. تجربه میگه اخه برا اونا که جذاب نیست ولی باز دلم می‌خواد. ادما رو دونه دونه به خاطر میاره، برا کدومشون ممکنه جالب باشه؟ با کی می‌تونه کاری رو کنه که با من کرده؟ یکی که رو که فکر می‌کنه ممکنه براش جالب باشه رو امتحان می‌کنه. «قشنگه» همین. استوری می‌کنه، تو کانال می‌ذاره، توییت می‌کنه ولی همچنان راضی نمی‌شه. کس دیگه هست که براش ممکنه جالب باشه؟ بله گمان می‌کنه که هست ولی دو روز هست که مقاومت می‌کنم نمی‌دونم تا کی مقاومت می‌کنم.

اما مگر چه خوانده ام در این کتاب؟ اندکی در باب شعر 

مثلا در صفحهٔ ۵:

وقتی، به گفتهٔ سندبرگ، کودکی خردسال می خواست بوتهٔ ذرتی را از زمین برآورد، اما نمی‌توانست و هر چه می‌کوشید آن بوته برجای خود استوار بود، اما سرانجام کوشش او به سامان رسید، و بوتهٔ ذرت از زمین کنده شد، کودک با شادمانی بسیار پدرش را از حاصل کوشش خود آگاه کرد؛ پدرش گفت: «آری، تو هم مردی شدی و نیرویی داری.» آن طفل خردسال با غرور در پاسخ پدرش گفت: «آری، همهٔ زمین یکسرش را گرفته بود و من یکسرش را تا سرانجام من غالب شدم.» این تصویر ذهنی کودک، این تصرفی که تخیل او در بیان واقعیت کرده، این اسناد مجازی، بیان شاعرانهٔ زیبایی است که حاصل بیداری آن طفل نسبت به یک گوشه از ارتباط های انسان و طبیعت است.


یا در صفحات ۱۷ و ۱۸:
خیال‌ها، یعنی تجربه‌های حسی، واسطه‌های انتقال تجربه‌های عاطفی است، زیرا غم و شادی و هر گونه عاطفه‌ای در انسان مشترک است، همه کس شاد می‌شود و همه کس غمگین. حیرت و شوق یا نفرت و ملال چیزی نیست که در شاعران به صورت انحصاری وجود داشته باشد. آنها از چیزهایی سخن می‌گویند که دیگران نیز در آن زمینه با آنها مشترکند، اما بیداری آنها در برابر رویدادها، یعنی تجربه‌‌های ذهنی ایشان، همواره با نوعی تشخص و برجستگی همراه است که ما عواطف خود را در تجربه‌های شعری ایشان بهتر می‌بینیم. به گفته مک‌لیش، در شعر کوشش تو بر این است که چیزی را که همه از پیش می‌دانند، چنان بگویی که هیچ کس آنرا نفهمیده بوده است و اگر در این راه توفیق حاصل کنی، اهمیت کار تو از کشف یک قانون علمی کمتر نیست...


و در صفحهٔ ۲۰:
ژراردونروال می گوید: « آنکه برای نخستین بار روی خوب را به گل تشبیه کرد، شاعر است و دیگران مقلد او»
 
و در همان صقحهٔ ۲۰:
لذت شعری، نوعی ارتباط با تعجب دارد و وقتی که چیزی تکرار شد، دیگر تعجب حاصل نمی‌شود و از همین جاست که ابن سینا لذت بردن از تشبیه را به «تعجیب» برمی‌گرداند.
  • محمد صادق
  • پنجشنبه ۱۷ آبان ۹۷
موضوعات
پیوندها
پیوندهای روزانه