۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

آن کس که درمی‌یابد، عشق می‌ورزد و تمامیت را زندگی می‌کند!

پرسیدم: «چه می‌سازی؟»
- مگر چشم نداری؟ در این غار گل «نجات یافته» را سرشته می‌کنم.

فریاد زدم: «نجات یافته؟ نجات یافته کیست؟» و زخم‌های کهن دوباره در درونم سر باز کردند.

پیرمرد پاسخ داد: «آن کس که درمی‌یابد، عشق می‌ورزد و تمامیت را زندگی می‌کند!» و از نو با شتاب درون غار شد.

گزارش به خاک یونان - نیکوس کازانتزاکیس - ص ۳۹۵ و ۳۹۶

  • محمد صادق
  • جمعه ۲۳ شهریور ۹۷

دوستش دارم، نمی دانم چرا

دوستش دارم، نمی دانم چرا ...
شاید برای اینکه دوست دارم مثل او باشم. که می داند؟

گزارش به خاک یونان - نیکوس کازانتزاکیس - ص ۳۹۹

  • محمد صادق
  • جمعه ۲۳ شهریور ۹۷

این تویی که عوض شده‌ای، نه دنیا

- پدر مقدس، چه باید بکنم؟ پندی به من بده.

زاهد پیر دست بر سرم نهاد و گفت: «فرزندم، صبر داشته باش. عجله نکن. عجله یکی از دام های شیطان است. صبور باش.»
- چند وقت؟

- تا زمانی که نجات در تو برسد. فرصت بده که غوره، انگور شود.

- پدر، از کجا بدانم که کی غوره، انگور شده است؟
- یک روز صبح بر می‌خیزی و می‌بینی که دنیا عوض شده است. اما، فرزندم، این تویی که عوض شده‌ای، نه دنیا. نجات در تو رسیده است. در آن وقت،  خودت را تسلیم خدا کن، دیگر هیچ‌گاه به او خیانت نخواهی کرد.


گزارش به خاک یونان - نیکوس کازانتزاکیس - ص ۳۲۳ و ۳۲۴

  • محمد صادق
  • سه شنبه ۲۰ شهریور ۹۷

خواهر با من از خدا بگو

درحالی که به آهستگی حرف می‌زد، گفت: «بر لبانم شعری جاری می‌شود، شعرکی.»
دوباره به درخت بادام نگریست.
به درخت بادام گفتم،
«خواهر، با من از خدا بگو.»
و درخت بادام شکوفه داد.

  • محمد صادق
  • پنجشنبه ۱۵ شهریور ۹۷

سعادت پرنده‌ای دست‌آموز

«بار دیگر دریافتم که سعادت زمینی به قد و قامت انسان دوخته شده است. سعادت پرنده‌ای نادر نیست که گاهی در آسمانش بجوییم و زمانی در ذهنمان. سعادت پرنده‌ای دست‌آموز است که در حیاط خانه‌هایمان یافت می‌شود.»

گزارش به خاک یونان - نیکوس کازانتزاکیس - ص ۱۹۵

  • محمد صادق
  • جمعه ۹ شهریور ۹۷

تو انسان هستی. من هم انسانم. همین بس نیست؟

پیرامونم را زیتونستان و موستان فراگرفته بود. انگورچینی شروع نشده بود. خوشه‌های انگور سر بر خاک نهاده بودند. هوا بوی برگ انجیر می‌داد. بانوی پیر ریزنقشی پیش آمد. ایستاد. دو سه برگ انجیری را که بر روی سبد دستش بود، کنار زد و دو انجیر برداشت و به من داد.
پرسیدم: «بانوی پیر، مرا می‌شناسی؟»
با تعجب به من نگریست: «نه، پسرم. مگر باید تو را بشناسم تا چیزی به تو بدهم؟ تو انسان هستی. من هم انسانم. همین بس نیست؟» و در حالی که خنده‌ٔ دخترانه‌ای می‌کرد، بار دیگر لنگ‌لنگان راهش را به سمت کاسترو پیش گرفت.
از انجیرها عسل می‌تراوید. گمان می‌کنم لذیذترین انجیرهایی بود که به عمرم خورده بودم. همچنان که آنها را می خوردم، گفتار بانوی پیر طراوتم می‌داد. تو انسان هستی. من هم انسانم. همین بس است!


گزارش به خاک یونان - نیکوس کازانتزاکیس - ص ۱۵۷
  • محمد صادق
  • جمعه ۲ شهریور ۹۷
موضوعات
پیوندها
پیوندهای روزانه