درحالی که به آهستگی حرف می‌زد، گفت: «بر لبانم شعری جاری می‌شود، شعرکی.»
دوباره به درخت بادام نگریست.
به درخت بادام گفتم،
«خواهر، با من از خدا بگو.»
و درخت بادام شکوفه داد.