مورچه گفت: «این منم که گم میشوم. بس که کوچکم. بس که ناچیز. بس که خرد. نقطهای که بود و نبودش را کسی نمیفهمد.»
خدا گفت: «اما نقطه سرآغاز هر خطیست.»
مورچه زیر دانهی گندمش گم شد و گفت: « من اما سرآغاز هیچم و ریزم و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد.»
خدا گفت: «چشمی که سزاوار دیدن است میبیند. چشمهای من همیشه بیناست.»
مورچه این را میدانست. اما شوق گفتوگو داشت.
پس دوباره گفت: «زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم. نبودم را غمی نیست.»
خدا گفت: «اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانهی کوچک گندم را دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست، در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.»
بالهایت را کجا جا گذاشتی؟ - عرفان نظرآهاری - ص ۱۸ و ص ۱۹