گر توئی خسته به تن،

دستگیر تو در این ساعت من.

اگرت از کف بیرون شده باشد پارو،

اینت ابزار ای مرد.

وگرت ناو به لنگر شده چربیده بزیر،

من به بالایش خواهم آورد.»

با وی او گفت: «نه. پاروی من آرامم می غلتد در قالب دست

ناو من بی‌گنه است،

هیچیک زاین دو نکرده‌اند بجانم پابست.

شده اندیشه‌ی من در دلم اما سنگین.

در گروگان تو مانده است دلم

با سخنهایت گرم و شیرین.

کرده روی تو بکارم افسون.

اگرم راه چو کوه،

ور به پیشم هامون.»


پر تمنای نگاه وی این دم همه می‌گفت باو:

«دست در کارم آمد کوتاه،

نیست دیگر نفسم

تا بسوئی گذرم!

گر نباشی تو مرا نیز ای آرام ده آب آورد

به کجا راه برم؟

به چه کس درنگرم؟

توتیای چشمم،

نوشداروی من این لحظه توئی.

برنمی‌دارم من مهر از تو.

دل نمی‌دارم بر روز جدائی ز تو راست.

نکن آن با من کاینگونه خراب

سوزدم آتش روی تو بر آب.

من ویران شده‌ی خاکی را،

هیچکس نیست که درمان بخشد.

گر همه دارمشان زنده بجان،

زهرشان باشد و حرمان بخشد.»


نیما - بخشی از شعر مانلی