کتاب «جنگ چهره‌ی زنانه ندارد» رو که می‌خوندم دو جا کلمه «خوشبختی» چشمم رو گرفت، توضیحی به ذهنم نمی‌رسه که بنویسم، اینجا اون دو روایت رو می نویسم اگه خواستین بخونین. چند پست قبل کمی راجب این کتاب توضیح دادم، اگه اونو نخوندین این رو در نظر داشته باشین که روایت‌های مختلف این کتاب از آدم‌های مختلف هست و این دو روایت هم طبیعتا از یه آدم نیست.

روایت اول صفحه ۳۵:
«اطراف استالین‌گراد اون قدر کشته کنار هم افتاده بود که اسب‌ها دیگه ترس‌شون ریخت. آخه معمولا اسب‌ها از جسد می‌ترسن. اسب هیچ وقت از روی مُرده رد نمی‌شه. اجساد کشته‌هامون رو جمع کردیم، اما اجساد آلمانی‌ها همه جا افتاده بودن. یخ زده بودن... من راننده بودم، مسئول حمل جعبه‌های مهمات، صدای ترکیدن جمجمه‌های اجساد رو زیر چرخ‌هام می‌شنیدم... استخونا... احساس خوشبختی می‌کردم...»

روایت دوم صفحه ۱۰۷:
«نمی‌گم که این اتفاق کجا افتاد... تو چه منطقه‌ای ... یه بار چیزی حدود دویست‌تا مجروح تو انبار بودن و من هم دست‌تنها.  مجروحا رو مستقیم از میدون عملیات می‌آوردن، تعدادشون خیلی زیاد بود، تو یه روستایی بودیم... خب، حتی یادم نمی‌آد چند سال از این ماجرا گذشته... یادم می‌آد که چهار روز نخوابیدم، حتی ننشستم، هر کدوم‌شون ازم خواهش می‌کردن "خواهر! خانم پرستار! کمکم کن، پرستار مهربون!" من از بالاسر یکی می‌رفتم بالاسر دیگری، یه بار پام به چیزی گیر کرد و افتادم، تو همون حال خوابم برد. با صدای فریادی بیدار شدم، فرمانده‌مون بود، یه سروان جوون که اون هم مجروح شده بود، روی پهلوی سالمش بلند شد و داد زد "ساکت! خفه شید، دستور میدم!" اون فهمیده بود که من نا ندارم و همه چپ و راست صدام می‌کنن. "پرستار! خانم پرستار!" من بلند شدم و دویدم بیرون، نمی‌دونم کجا، ولی رفتم بیرون. و مثل اولین باری که اومدم جبهه زدم زیر گریه.
خب... هیچ وقت نمی‌تونی قلبت رو پیش بینی بکنی. زمستون از کنار یگان ما سربازای آلمانی‌ای رو که اسیر شده بودن، عبور می‌دادن. یخ زده بودن همه‌شون، روی سرشون پتو‌های پاره پوره بود و شنل‌های سوخته رو دوش‌شون. چنان سرمایی بود که پرنده‌ها موقع پرواز یخ می‌زدن و می افتادن. تو این ستون اسرا یه سرباز بود... یه پسربچه... اشک روی گونه‌هاش یخ زده بود... من داشتم گاری نون رو به غذاخوری می‌بردم. اون چشم از گاری برنمی‌داشت، متوجه من نشده بود، اصلا منو نمی‌دید، چشمش فقط گاری رو دنبال می‌کرد. نون... نون... من یه تیکه نون جدا کردم و بهش دادم. برمی‌داشت... برمی‌داشت و باور نمی‌کرد. باور نمی‌کرد... باور نمی‌کرد!
من خوشبخت بودم... خوشبخت بودم از اینکه نمی‌تونستم متنفر باشم. از خودم تعجب کردم...»