پیرامونم را زیتونستان و موستان فراگرفته بود. انگورچینی شروع نشده بود. خوشه‌های انگور سر بر خاک نهاده بودند. هوا بوی برگ انجیر می‌داد. بانوی پیر ریزنقشی پیش آمد. ایستاد. دو سه برگ انجیری را که بر روی سبد دستش بود، کنار زد و دو انجیر برداشت و به من داد.
پرسیدم: «بانوی پیر، مرا می‌شناسی؟»
با تعجب به من نگریست: «نه، پسرم. مگر باید تو را بشناسم تا چیزی به تو بدهم؟ تو انسان هستی. من هم انسانم. همین بس نیست؟» و در حالی که خنده‌ٔ دخترانه‌ای می‌کرد، بار دیگر لنگ‌لنگان راهش را به سمت کاسترو پیش گرفت.
از انجیرها عسل می‌تراوید. گمان می‌کنم لذیذترین انجیرهایی بود که به عمرم خورده بودم. همچنان که آنها را می خوردم، گفتار بانوی پیر طراوتم می‌داد. تو انسان هستی. من هم انسانم. همین بس است!


گزارش به خاک یونان - نیکوس کازانتزاکیس - ص ۱۵۷