۲۲ مطلب با موضوع «برشی از یک کتاب» ثبت شده است

سعادت پرنده‌ای دست‌آموز

«بار دیگر دریافتم که سعادت زمینی به قد و قامت انسان دوخته شده است. سعادت پرنده‌ای نادر نیست که گاهی در آسمانش بجوییم و زمانی در ذهنمان. سعادت پرنده‌ای دست‌آموز است که در حیاط خانه‌هایمان یافت می‌شود.»

گزارش به خاک یونان - نیکوس کازانتزاکیس - ص ۱۹۵

  • محمد صادق
  • جمعه ۹ شهریور ۹۷

تو انسان هستی. من هم انسانم. همین بس نیست؟

پیرامونم را زیتونستان و موستان فراگرفته بود. انگورچینی شروع نشده بود. خوشه‌های انگور سر بر خاک نهاده بودند. هوا بوی برگ انجیر می‌داد. بانوی پیر ریزنقشی پیش آمد. ایستاد. دو سه برگ انجیری را که بر روی سبد دستش بود، کنار زد و دو انجیر برداشت و به من داد.
پرسیدم: «بانوی پیر، مرا می‌شناسی؟»
با تعجب به من نگریست: «نه، پسرم. مگر باید تو را بشناسم تا چیزی به تو بدهم؟ تو انسان هستی. من هم انسانم. همین بس نیست؟» و در حالی که خنده‌ٔ دخترانه‌ای می‌کرد، بار دیگر لنگ‌لنگان راهش را به سمت کاسترو پیش گرفت.
از انجیرها عسل می‌تراوید. گمان می‌کنم لذیذترین انجیرهایی بود که به عمرم خورده بودم. همچنان که آنها را می خوردم، گفتار بانوی پیر طراوتم می‌داد. تو انسان هستی. من هم انسانم. همین بس است!


گزارش به خاک یونان - نیکوس کازانتزاکیس - ص ۱۵۷
  • محمد صادق
  • جمعه ۲ شهریور ۹۷

مورچه این را می‌دانست. اما شوق گفت‌وگو داشت

مورچه گفت: «این منم که گم می‌شوم. بس که کوچکم. بس که ناچیز. بس که خرد. نقطه‌ای که بود و نبودش را کسی نمی‌فهمد.»

خدا گفت: «اما نقطه سرآغاز هر خطی‌ست.»

مورچه زیر دانه‌ی گندمش گم شد و گفت: « من اما سرآغاز هیچم و ریزم و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد.»

خدا گفت: «چشمی که سزاوار دیدن است می‌بیند. چشم‌های من همیشه بیناست.»

مورچه این را می‌دانست. اما شوق گفت‌وگو داشت.


پس دوباره گفت: «زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم. نبودم را غمی نیست.»

خدا گفت: «اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه‌ی کوچک گندم را دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست، در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.»



بال‌هایت را کجا جا گذاشتی؟ - عرفان نظرآهاری - ص ۱۸ و ص ۱۹

  • محمد صادق
  • پنجشنبه ۲۸ تیر ۹۷

کلماتش، بیگانه با احساسات واقعی او

«انگار از من می‌خواست حرف‌هایش را به معنای دقیق کلمه نگیرم. چون اگر این کار را می کردم، این حرف‌ها شکلی زمخت و قطعی به خود می‌گرفتند. و بدل به اجسامی صلب و سرد می‌شدند. کلماتش، بیگانه با احساسات واقعی او، ... می‌بودند، و او نمی خواست که چنین شود.»

کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم - اسلاونکا دراکولیچ - ص ۱۶۹

  • محمد صادق
  • جمعه ۲۲ تیر ۹۷

آخر در چند سطر که چیزی نمی‌توان نوشت

«خودش اکنون چیزی نمی‌نویسد و فقط گفته‌است برایت بنویسم که آنقدر با تو حرف دارد، آنقدر با تو حرف دارد، که دستش اکنون به سوی قلم دراز نمی‌شود. آخر در چند سطر که چیزی نمی‌توان نوشت ...»

جنایت و مکافات - فئودور داستایفسکی - ص ۷۱

  • محمد صادق
  • جمعه ۲۲ تیر ۹۷

آه که چه ریشه‌دار است دوستی

«آه که چه ریشه‌دار است دوستی، پیوند دل‌ها، عادت، صمیمیت!»


اعترافات - ژان ژاک روسو - ص ۶۸۹

  • محمد صادق
  • جمعه ۲۵ اسفند ۹۶

گریستن باهم

«هیچ چیز بیشتر از لطف و آرامشی که در گریستن باهم هست، دل‌ها را به یکدیگر پیوند نمی‌دهد»

اعترافات - ژان ژاک روسو - ص ۶۲۸
  • محمد صادق
  • دوشنبه ۲۱ اسفند ۹۶

بیش از آن دوستش داشتم که بخواهم تصاحبش کنم

«بیش از آن دوستش داشتم که بخواهم تصاحبش کنم.»

اعترافات - ژان ژاک روسو - ص ۵۲۹

  • محمد صادق
  • دوشنبه ۲۱ اسفند ۹۶

هنر نوشتن

«اما آدمی هر قدر هم که ذاتاً با قریحه باشد، نمی تواند هنر نوشتن را به یک باره بدست آورد.»

اعترافات - ژان ژاک روسو - ص ۴۲۴
  • محمد صادق
  • چهارشنبه ۱۱ بهمن ۹۶

لذت واقعی در وصف نمی گنجد

«همیشه گفته و همیشه احساس کرده‌ام که لذت واقعی در وصف نمی گنجد.»

اعترافات - ژان ژاک روسو - ص ۴۲۶

  • محمد صادق
  • چهارشنبه ۱۱ بهمن ۹۶
موضوعات
پیوندها
پیوندهای روزانه