در من این جلوه‌ی اندوه ز چیست؟

در تو این قصه‌ی پرهیز، که چه؟

در من این شعله‌ی عصیان نیاز

در تو دم‌سردی پاییز، که چه؟


سینه‌ام آئینه‌ای‌ست

با غباری از غم

تو به لبخندی از آئینه بزدای غبار


چقدر نوشتن سخته برام، مخصوصا وقتی می خوام از شعر و شاعر حرف بزنم. توان وصفش رو ندارم، نمی تونم چیزی که منو اینطوری به وجد میاره رو توضیح بدم، نمیشه. امروز تولد حمید مصدقه، شعرهاش رو خیلی دوست دارم، همین، کلمات جاری نمیشن، بی فایده اس، اخه چطوری راجب یه شاعر بنویسم، چه توضیحی برا دوست داشتن یه شعر وجود داره؟ نمی دونم.