مانیتور لپتاپم از کار افتاده بود، برا تعمیرش امروز رفتم بازار رضا، چند ساعتی باید منتظر می موندم تا کار تعمیرش تموم بشه، تو این فاصله رفتم مرکز تبادل کتاب که دقیقا رو به روی بازار رضا هست. بین کتابا چشمم به «شکوه قصیده» افتاد، برش داشتم و اولین قصیده اش اینطوری شروع میشد

جهان از خلد گویی مایه گیرد چون بهار آید
به چشم از دور هر دشتی بساط پرنگار آید

بلای خیری و درد شقایق را پزشک آید
غم نسرین و گُرم یاسمن را غمگسار آید

بر آرد گل سر از گلزار و زندان بشکند لاله
بیفتد شنبلید از بار و آذرگون به بار آید

قصیده اول کتاب بود از لامعی گرگانی. مصراع اول رو که دیدم یاد بهار و جهان افتادم و همین کافی بود تا غم و اعصاب خوردی خرابی لپتاپم یادم بره. کاش دنیا پر از جهان و بهار بود. کاش ایران جای موندن بود. دلم براشون تنگ میشه. راستش از الان تنگ شده. امان از این اپلای