این تویی که عوض شده‌ای، نه دنیا

- پدر مقدس، چه باید بکنم؟ پندی به من بده.

زاهد پیر دست بر سرم نهاد و گفت: «فرزندم، صبر داشته باش. عجله نکن. عجله یکی از دام های شیطان است. صبور باش.»
- چند وقت؟

- تا زمانی که نجات در تو برسد. فرصت بده که غوره، انگور شود.

- پدر، از کجا بدانم که کی غوره، انگور شده است؟
- یک روز صبح بر می‌خیزی و می‌بینی که دنیا عوض شده است. اما، فرزندم، این تویی که عوض شده‌ای، نه دنیا. نجات در تو رسیده است. در آن وقت،  خودت را تسلیم خدا کن، دیگر هیچ‌گاه به او خیانت نخواهی کرد.


گزارش به خاک یونان - نیکوس کازانتزاکیس - ص ۳۲۳ و ۳۲۴

  • محمد صادق
  • سه شنبه ۲۰ شهریور ۹۷

خواهر با من از خدا بگو

درحالی که به آهستگی حرف می‌زد، گفت: «بر لبانم شعری جاری می‌شود، شعرکی.»
دوباره به درخت بادام نگریست.
به درخت بادام گفتم،
«خواهر، با من از خدا بگو.»
و درخت بادام شکوفه داد.

  • محمد صادق
  • پنجشنبه ۱۵ شهریور ۹۷

سعادت پرنده‌ای دست‌آموز

«بار دیگر دریافتم که سعادت زمینی به قد و قامت انسان دوخته شده است. سعادت پرنده‌ای نادر نیست که گاهی در آسمانش بجوییم و زمانی در ذهنمان. سعادت پرنده‌ای دست‌آموز است که در حیاط خانه‌هایمان یافت می‌شود.»

گزارش به خاک یونان - نیکوس کازانتزاکیس - ص ۱۹۵

  • محمد صادق
  • جمعه ۹ شهریور ۹۷

تو انسان هستی. من هم انسانم. همین بس نیست؟

پیرامونم را زیتونستان و موستان فراگرفته بود. انگورچینی شروع نشده بود. خوشه‌های انگور سر بر خاک نهاده بودند. هوا بوی برگ انجیر می‌داد. بانوی پیر ریزنقشی پیش آمد. ایستاد. دو سه برگ انجیری را که بر روی سبد دستش بود، کنار زد و دو انجیر برداشت و به من داد.
پرسیدم: «بانوی پیر، مرا می‌شناسی؟»
با تعجب به من نگریست: «نه، پسرم. مگر باید تو را بشناسم تا چیزی به تو بدهم؟ تو انسان هستی. من هم انسانم. همین بس نیست؟» و در حالی که خنده‌ٔ دخترانه‌ای می‌کرد، بار دیگر لنگ‌لنگان راهش را به سمت کاسترو پیش گرفت.
از انجیرها عسل می‌تراوید. گمان می‌کنم لذیذترین انجیرهایی بود که به عمرم خورده بودم. همچنان که آنها را می خوردم، گفتار بانوی پیر طراوتم می‌داد. تو انسان هستی. من هم انسانم. همین بس است!


گزارش به خاک یونان - نیکوس کازانتزاکیس - ص ۱۵۷
  • محمد صادق
  • جمعه ۲ شهریور ۹۷

بعد دادش بلند می شود و می غرد

بی مقدمه بگم، من سال ها شعر خوندم، بهتر بگم با شعر زندگی کردم و می کنم. راستش اون اوایل از کمتر شعری لذت میبردم خیام می خوندم و باباطاهر، بعدها مثنوی می خوندم و فکر می کردم از مولوی شاعرتر نداریم بعدش عاشق سعدی شدم ولی هنوز با حافظ جور نبودم، شعر نو که دیگه هیچی. بچه بودم. یادمه یه بار خیلی حق به جانب داشتم به نیما بد و بیراه میگفتم که این چه رسمی بود که اورد تو شعر، اصلا زیر بار این که شعر نو هم شعره نمی‌رفتم. حالا عاشق فریدونم و اخوان. اسم چند تا شاعر اوردم یه وقت خیال نشه بقیه رو کمتر دوست دارم وگرنه کیه من اندازه شهریار یا خواجو دوست داشته باشم. بگذریم وگرنه باید تا فردا اسم ببرم ولی نه هنوز از محمود درویش نگفتم. خوب حالا گفتم برم سر اصل مطلب مثلا قرار بود بی مقدمه بگم. 


چند روز پیش متنی در وبلاگ دوستی خوندم که این بخشی از اونه: « پشت پنجره باران می بارد. هی آسمان برق میزند و برقش توی اتاق میفتد، بعد دادش بلند می شود و می غرد. » خواستم یه جا شهادت داده باشم که این عبارت شعره و کسی که کلمات رو این چنین لمس کرده و کنار هم قرار داده بی شک شاعر.

اون شاعره و این بخشی از یک شاه بیت

بعد دادش بلند می شود و می غرد
  • محمد صادق
  • دوشنبه ۱ مرداد ۹۷

مورچه این را می‌دانست. اما شوق گفت‌وگو داشت

مورچه گفت: «این منم که گم می‌شوم. بس که کوچکم. بس که ناچیز. بس که خرد. نقطه‌ای که بود و نبودش را کسی نمی‌فهمد.»

خدا گفت: «اما نقطه سرآغاز هر خطی‌ست.»

مورچه زیر دانه‌ی گندمش گم شد و گفت: « من اما سرآغاز هیچم و ریزم و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد.»

خدا گفت: «چشمی که سزاوار دیدن است می‌بیند. چشم‌های من همیشه بیناست.»

مورچه این را می‌دانست. اما شوق گفت‌وگو داشت.


پس دوباره گفت: «زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم. نبودم را غمی نیست.»

خدا گفت: «اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه‌ی کوچک گندم را دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست، در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.»



بال‌هایت را کجا جا گذاشتی؟ - عرفان نظرآهاری - ص ۱۸ و ص ۱۹

  • محمد صادق
  • پنجشنبه ۲۸ تیر ۹۷

کلماتش، بیگانه با احساسات واقعی او

«انگار از من می‌خواست حرف‌هایش را به معنای دقیق کلمه نگیرم. چون اگر این کار را می کردم، این حرف‌ها شکلی زمخت و قطعی به خود می‌گرفتند. و بدل به اجسامی صلب و سرد می‌شدند. کلماتش، بیگانه با احساسات واقعی او، ... می‌بودند، و او نمی خواست که چنین شود.»

کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم - اسلاونکا دراکولیچ - ص ۱۶۹

  • محمد صادق
  • جمعه ۲۲ تیر ۹۷

آخر در چند سطر که چیزی نمی‌توان نوشت

«خودش اکنون چیزی نمی‌نویسد و فقط گفته‌است برایت بنویسم که آنقدر با تو حرف دارد، آنقدر با تو حرف دارد، که دستش اکنون به سوی قلم دراز نمی‌شود. آخر در چند سطر که چیزی نمی‌توان نوشت ...»

جنایت و مکافات - فئودور داستایفسکی - ص ۷۱

  • محمد صادق
  • جمعه ۲۲ تیر ۹۷

آه که چه ریشه‌دار است دوستی

«آه که چه ریشه‌دار است دوستی، پیوند دل‌ها، عادت، صمیمیت!»


اعترافات - ژان ژاک روسو - ص ۶۸۹

  • محمد صادق
  • جمعه ۲۵ اسفند ۹۶

گریستن باهم

«هیچ چیز بیشتر از لطف و آرامشی که در گریستن باهم هست، دل‌ها را به یکدیگر پیوند نمی‌دهد»

اعترافات - ژان ژاک روسو - ص ۶۲۸
  • محمد صادق
  • دوشنبه ۲۱ اسفند ۹۶
موضوعات
پیوندها
پیوندهای روزانه